اطلسی ها

نام:محمد

اطلسی ها

نام:محمد

جوزف تامسون

 

جوزف جان تامسون در هجده دسامبر سال 1856 در شهر منچستر انگلستان به دنیا آمد وسر انجام در سال 1940 در انگلستان چشم به جهان فرو بست

پدرش به جمع آوری کتاب ها علاقه داشت ولی تامسون علاقه ی خود را متوجه معلمی کرد ، به طوری که هشت نفر از شاگردانش برنده جایزه علمی نوبل شدند . او که در نزدیکی منچستر به دنیا آمده بود ، در سن 14 سا لگی به کا لج اونس که امروز دانشگاه ویکتوریا نامیده می شود ، راه یافت . جوزف در کا لج از کمک هزینه تحصیلی استفاده می کرد و شاید اگر این کمک هرینه نبود ، جوزف بعد از فوت پدرش نمی توانست ادامه تحصیل بدهد

تامسون در نوزده سالگی فارغ التحصیل رشته مهندسی شد و در امتحان دانشگاه کمبریج شرکت کرد و رتبه دوم را حائز شد و در این دانشگاه نیز با استفاده از کمک هزینه تحصیلی

به تحصیل پرداخت و در رشته فیزیک فارغ التحصیل گردید . او پس از فراغت از تحصیل رسمی به استخدام کا لج تری نیتی همین دانشگاه کمبریج در آمد و در آزمایشگاه کاوندیش به تحقیق پرداخت . در سال 1884 لرد رایلی که رئیس آزمایشگاه بود استعفاکرد و تامسون که فقط 28 سال از سنش می گذشت به ریاست آزمایشگاه انتخاب شد . گرچه کمی سن او مخالفت بسیاری از استادان را برانگیخت و لیکن نبوغ تامسون و حسن مدیریت او سبب شد که مدت 34 سال این آزمایشگاه را با سطح بالای تحقیق علمی جهان اداره کند . او نه تنها مدیر ان آزمایشگاه تحقیقاتی بود ، بلکه خود نیز در شمار محققین ممتاز این مرکز بود

از‌ آثار علمی او


در سال 1897 تامسون به نام « پدر الکترون » شهرت یافت . او که بر روی اشعه ی کاتدیک مطالعه می کرد با مشاهده انحراف این اشعه در میدان های مغناطیسی و الکتریکی عتقد شد که این اشعه ، جریانی از ذره های باردار الکتریکی منفی هستند . تامسون جرم نسبی هر ذره را به دست آورد مشخص کرد که جرم هر الکترون تقریبا یک دو هزارم جرم ئیدروژن است

به تشویق تامسون ، ویلسون یکی از شاگردان ، « اتاق ابری » ساخت و با آن برای تعیین و تشخیص ذرات اتمی استفاده کرد . از جمله ویلسون توانست جرم و مقدار بار الکترون را اندازه گیری کند

تامسون پس از 37 سال مدیریت آزمایشگاه کاوندیش ، استعفا کرد و شاگردش ارنست رادرفورد به ریاست آزمایشگاه انتخاب شد

تامسون در آخر عمر روحیه ای پر نشاط داشت . موفقیت خود و پسر و شاگردش ارنست رادرفورد سهم عمده ای در نشاط او داشتند 

جان دالتون

 

10سال قبل از ثبت و اعلان استقلال آمریکا در سال 1766، جان دالتون در انگلستان متولد شد. خانواده او در یک کلبه کوچک گالی در روستایی زندگی میکردند. در کودکی، جان به همراه برادرش در یک مزرعه کار میکرد و در مغازه پدر در بافتن لباس او را یاری میدادند. با وجود فراهم بودن اندکی از لوازم اولیه زندگی آنها خانواده فقیری بودند، بسیاری از پسران فقیر در آن زمان از داشتن تحصیلات محروم بودند، اما جان توانست با خوششانسی در مدرسهای در همان نزدیک زادگاهش مشغول تحصیل شود.در سال 1766، تنها از هر 200 نفر، یک نفر قادر به خواندن بود. جان دانشآموزی خوب بود و به یادگیری علاقه زیادی نشان میداد. آموزگاران نیز او را به یادگیری تشویق میکردند. در 12 سالگی، او اولین مدرسه خود را در شهری نزدیک محل اقامتش باز کرد اما به خاطر کمبود پول مجبور به بستن آنجا و کارکردن در مزرعه عمهاش شد.سال بعد، به همراه برادر بزرگتر و یکی از دوستانش مدرسهای را در کندال انگلیس باز کرد. به تدرس انگلیسی. لانتین، یونانی، فرانسوی و 21 موضوع علمی و ریاضی پرداخت. جان به یادگیری طبیعت و هوای اطراف خود میپرداخت. او پروانهها، حلزون، و ... را جمعآوری میکرد.جان دالتون پی برد که دچار کورنگی ست و به یادگیری آن روی آورد. در 1793، جان به عنوان معلم خصوصی به منچستر رفت و در کالج جدید مشغول به تدریس شد. و در آنجا به مشاهده رفتار گازها پرداخت.او به عناصر و اجزاء مختلف و چگونگی درست شدن آنها اندیشید. جان نظریهای داشت که بر طبق آن، هر عنصری از اتمهای  

  

مجزا تشکیل شده و تمام عناصر با یکدیگر متفاوت هستند زیرا اتمهای سازنده هر کدام از آنها، با دیگری متفاوت است
او فکر میکرد که هر عنصری وزن مخصوص میدارد، زیرا از اتمهای متفاوتی تشکیل شده.در سال 1808، جان دالتون کتابی با مضمون، "نظامی نوین در فلسه شیمی" منتشر کرد که در آن وزن بسیاری از اتمهای شناخته شده را جمعآوری و لیست کرده بود. مقدار عددی وزنهایی که او محاسبه کرده کاملاً دقیق نبودند، اما مبنایی بودند برای "جدول دورهای پیشرفته"، اگرچه بسیاری نظریه دالتون در مورد ساختار اتم را نپذیرفتند، اما وی بر تحقیقات خود برای دفاع از نظریهاش ادامه میداد.جان دالتون در سال 1844 درگذشت، او با افتخار در انگلستان به خاک سپرده شد. بیش از ۴۰۰ هزار نفر بدن بیجان او را هنگام قرار گرفتن در تابوت مشاهده کردند. به عنوان آخرین تجربه و آزمایش، او از کالبد شکافی استفاده کرد تا دلیل کورنگی خود را پیدا کند. او ثابت کرد که چشمان او دلیل این او نمیباشند، بلکه اشکال از قوه درک و احساس بینایی او در قسمتی از مغز او بود که از کار افتاده بود. حتی تا لحظات آخر زندگی. او به گسترش علم و دانش کمک کرد.امروز، دانشمندان در هر جا، نظریه دالتون درباره ساختار اتم را مورد قبول میدانند. یک پسر ساده روستایی روش جدیدی برای اندیشیدن و نگاه کردن به عالم هستی و چگونگی کارکرد آن را به مردم و اهل دانش نشان داد

تضمین

ای که از کلک هنر نقش دل‌انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجائی

«من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی»

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ی  بلبل شیراز  نرفتست  ز  یادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی»

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی؟»

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت باشد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت به گدایی»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بجویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن، جلوه که خوزشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی»

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن جای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشگر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز جدایی»

آخر شاهنامه از مهدی اخوان ثالث

 
موج ها خوابیده اند, آرام و رام, 
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آب ها از آسیا افتاده است.
در مزارآباد شهر بی تپش
آوای جغدی هم نمی آید بگوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آه ها در سینه ها گم کرده راه,
مرغکان سرشان بزیر بال ها.
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها.
آب ها از آسیا افتاده است,
دارها بر چیده, خون ها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبن های پلیدی رسته اند.
مشت های آسمان کوب قوی
واشده ست و گونه گون رسوا شده ست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشکار
کاسة پست گدائی ها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود, آش دهن سوزی نبود.
این شب ست, آری, شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی برکشم,
باز می بینم صدایم کوته ست.
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی که: «من لالم, تو کر.»
آخر انگشتی کند چون خامه ای,
دست دیگر را بسان نامه ای.
گویدم «بنویس و راحت شو ـ » برمز,
« ـ تو عجب دیوانه و خودکامه ای.»
من سری بالا زنم, چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.
گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»
گویمش «اما جوانان مانده اند.»
گویدم «این ها دروغند و فریب.»
گویم «آنها بس بگوشم خوانده اند.»
گوید «اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اینجا دم از کوری زند,
گوش کز حرف نخستین بود کر.
گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار
وآخرین حرفش ـ که: «این جهل ست و لج,
قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»
و آخرین حرفم ستون ست و فرج.
می شود چشمش پر از اشک و بخویش
می دهد امید دیدار مرا.
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»
آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانه ئی بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو بساحل های دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین, ما ناشریفان مانده ایم.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم.
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زآن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل, جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه ای پیدا نخواهد شد, امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
 

ناصر خسرو

 

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراســـــت
بر راستــــی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماســـت
بـر اوج فلکــــــ چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاســـــــت 
 

گــــر بر سر خـــــاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماســــــت
بسیار منـــــــــی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـــــــه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بــــر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خــــــــــاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا:عجب است!این که زچوب است وزآهن
این تیزی و تندیّ و پریدن زکجا خاست؟
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا:ز که نالیم که از ماست که بر ماست